باشگاه نوجوانی

ساخت وبلاگ
پیاده روی،خوردن قهوه و غذا و خرید در بلاد دیگری که نه زبانشونو بلدی و نه بنی بشری رو می شناسی و دیدن مردم کوچه و بازار و روابط آدما به اندازه کافی می تونه جذاب باشه.بنابراین وقتی میرم کشوری دیگه هیچ خوشم نمیاد جَلدی بپرم برم با این تورهای محلی دنبال جاهای دیدنی و تاریخی و کاسه بشقاب قدیمی و این داستانا.هرچند خواه ناخواه آدم میره سراغ جاهای باستانی و معروف.بیشتر بیگانه بودن تو جایی که بیگانه بودن طبیعی اس و تابلوت نمیکنه و آدم رو از هراس همرنگ نبودن نجات میده می چسبه.با قطار شبانه از هلند رفتم بلژیک و آلمان و سوییس قبل از اون هم با اتوبوس به فرانسه .چن شب از ساعت ده تو قطار در حالت خواب و بیدار و از صبح تو شهرهای زوریخ ،کلن،بروکسل ،پاریس و اوترخت و آمستردام.با قطار شبانه می رفتم هم بابت وقت کمی که داشتم و هم نوعی صرفه جویی برای پول هتل که فقط قرار بود توش بخوابم.ولی هیچوقت یا تصورات آدم یکی نیست منظورم فضاهای شهری اس مثلا پاریس یا برج ایفل و خیابان معروف شانزه لیزه که هر چی فکر کردم دیدم خیابان ولی عصر با اون درختا و البته کمی فضای بازتر و پاکیزگی جذاب تر از اونجا خواهد بود هرچندنظر شخصی اس و سردی و نامانوس بودن محیط های جدید در دیدگاه های آدمِ دَمَق بی تاثیر نیست.یا وقتی از سرما اول خیابان شانزه لیزه یه کلاه معمولی را به قیمت 12 یورو یعنی 60000 تومان برداشتم و به سر گذا باشگاه نوجوانی...ادامه مطلب
ما را در سایت باشگاه نوجوانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exhaustmk بازدید : 177 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 15:46

دیشب خیلی به مغزم فشار آوردم که برای فرار از حس آشغال بودن، ناامیدی و عقب ماندگی چه غلطی می تونم بکنم. پسر یکی از کارهایی که به ذهنم رسید این بود که پیرزن و پیرمردهای دویست ساله را صحیح و سالم برسونم به اونور خیابان. بعد اونور بگیرمشون تو بغل و با تمام وجود فشارشون بدم به خودم و نجوا کنم تو گوششون که:دخترکم چرا مراقب خودت نیستی؟چرا؟پسرم یادت میاد گذشته ها رو؟سال هایی که دستتونو می گرفتم می بردم کنار دریا؟آره یادتون میاد؟بعد شماره همراهم رو بنویسم بذارم تو جیبشان تا هر وقت خواستن از خیابان رد بشن یا نون تازه خواستن یا قضای حاجت داشتن بیام کمکشان.بعد خیلی خوشگل برم یه کافه همون حوالی 100 تا قهوه بخورم و یه کارتن سیگار بکشم. کار بعدی که دوست دارم انجام بدم؛گرفتن ظرف تمیز زیر لب و دهن کودکانی است که نصف شب حالشون بد میشه و هیچکس نیس بالا سرشون.و تو گوششون آروم زمزمه کنم که:نگران نباش من مراقب اوضاع هستم راحت استف بزن به هر جایی که دوست داری. تو این ظرف یا روی زندگیمون. یا اینکه دست زن و بچه هامو بگیرم بزنیم بریم دور دنیا رو بگردیم تا عمرمون به پایان برسه.برچسب‌ها: کارهایی که دوست دارم + نوشته شده در  یکشنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۶ساعت 11:19&nbsp توسط .........  |  باشگاه نوجوانی...ادامه مطلب
ما را در سایت باشگاه نوجوانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exhaustmk بازدید : 143 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 12:56

مرگ از اون چیزاییست که حتی وقتی بهش فکر نمی کنی داری بهش فکر می کنی.امروز صبح احساسِ مزخرفی داشتم.بالاخره همگی خواهیم مرد و همین فکر درمانده ام کرد.گفتم بهتره امروز بچه ها رو تو بغل بگیرم و باهاشون حرف بزنم غیر از دری وری های پدرانه و این حرفا.روزی دلتنگ خواهند شد.بعد برای گریز از فکرِ دهشتناکِ مردن رفتم سراغ دوچرخه سواری.سی کیلومتری پا زدم. بدجور سرد بود و اولش مث سگ می لرزیدم و تقریبا افتاده بودم رو یه منولوگ بی خود ولی آخرش به دعا ختم شد.البته منظوری ندارم. بیشتر تکرار کلمه "ای خدا" بود تا دعا.خیلی احساس بیچارگی می کردم به نظرم رسید شاید اینجوری بهتر بتوان از خودم، بچه ها و جهان محافظت کرد.با ذکر 24 ساعته و تعطیل کردن هیپوتالاموس. وقتی گرم شدم به خاطرات دور و دراز،آدمای خوب،آدمای بی خود،زندگی دلخواه.خانواد،جنگ و آدمایی که روزانه بر اثر بیماری و کثافتِ جنگ میرن دیار باقی فکر کردم.وجدان انسانی و این حرفا.بلند بلند چار تا متلک و فحش ملایم به خودم دادم.چون دیدم علیرغم حرف و ذهن و شعار هر آدمی وقتی دچار شرایطش بشه هر گهی ممکنه بخوره.و بهتر دیدم تو زمینه انسانیت و از این حرفا غلط زیادی نکنم و گارد انسانی و دلسوزی و بشردوستی تخمی نگیرم.اینجوری و بی ادعا بودن وجدان آدم را آرام تر میکنه.چون ما آدما عموما همه سر و ته یک کرباسیم. وقتی 99درصد دی ان ای انسان و بوزینه مشترک باشد د باشگاه نوجوانی...ادامه مطلب
ما را در سایت باشگاه نوجوانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exhaustmk بازدید : 172 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 12:56

گاهی زندگیت ته میکشه.انگیزه هات تمام میشه.احساس درماندگی محض می کنی.حتی ممکنه از شدت افسردگی بیفتی تو لجن.زندگیت خیلی دردناک میشه.تو همچین مواقعی باید چیزی پیدا بشه بکشتت بالا.دستتو بگیره.ممکنه هیشکی پیدا نشه دستشو برات دراز کنه.و اصلا نغهمن چه مرگت تا بخوان بیان کمکت.اونوقت مجبور میشی از اشیاء کمک بگیری.یا از جونورای دیگه.چون با سگ و گربه و بقیه هیچ حال نمی کنم.رفتم سراغ اولی.رفتم سراغ دوچرخه.حالا با دوچرخه سواری خدات کیلومتری دارم خودم رو میارم بالا.دوچرخه سواری برایم حکم مدیتیشن و سیر و سلوک را پیدا کرده.آدم احساس میکنه یه موجود زندست این دوچرخه،که برای سوارشدن باید ازش رخصت گرفت.کاری به کارت نداره.اهل نیش و کنایه و غُرو لند و دری وری گفتن نیست.دوچرخه شده مثل یه محراب.یه محراب که دوست داری مدام بری اونجا ذکر بگی.بی شوخی بهترین دوستم یه دوچرخه اس. فقط یه مشکل کوچک تو سیر و سلوک با دوچرخه وجود داره و اون اینه؛برای اینکه همون مقدار سروتونین طبیعی هر روزه بریزه تو رگات،نیازه که بیشتر از روز قبل رکاب بزنی.و همینجور پیش بره باید از کله سحر بزنم برم دوچرخه سواری تا نصف شب.با آذوقه و پتو و زندگی. دو:معصومیت بچه های آدم از اون چیزایی هست که می توان به عشقش به زندگی ادامه داد.گاهی یواشکی می ایستم مشق نوشتن و یا درس خواندن و آشپزی و کل کل کردناشونو و... را زیر چشمی می پاهم و کی باشگاه نوجوانی...ادامه مطلب
ما را در سایت باشگاه نوجوانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exhaustmk بازدید : 163 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 12:56

فرار از اون روزنه های بی نظیرِ زندگیس.فرار از هر جا و هرچی که هستی.از محل کارت،از خیابون های آشنا از در و دیوارِ آشغال.ولی سِنت که بره بالا دیگه حال و حوصله جُم خوردن نخواهی داشت.نیم متر نمی تونی از زندگیت دور بشی.ازبچه هات از جایی که همیشه تن لشت را میندازی حتی از سنگ توالت خونه ات.ترجیح میدی بچسبی به زندگیت اونم دو دستی.منظورم دنیای محشره.که همیشه پُر از نکبت و هذیون و روانپریشی بوده.همینطور به سن و سال گراز که رسیدی،هیچ دردی دیگه درد نیس مگر "نبودن"و "حضور نداشتن".حتی اگه روزانه 3 میلیارد آدم مالیخولیایی درجه یک مثه خودت به تورت بخوره یا چهارصد بار از افسردگی و ناامیدی زنجیرت کنن.باز باید سپاسگذار "وجود" باشی.همینکه هستی ،چیزِ کمی نیست.برچسب‌ها: فرار + نوشته شده در  یکشنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۶ساعت 11:26&nbsp توسط .........  |  باشگاه نوجوانی...ادامه مطلب
ما را در سایت باشگاه نوجوانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exhaustmk بازدید : 132 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 12:56

رفتیم سمتِ ییلاقات ماسال.یک ساعتی راه بود.البته با نوع رانندگی من و سرعت10متر در ساعت.کناره های مه گرفته ارتفاعات رو مردم نازنین آشغال بارون کرده بودن.فقط من موندم بودم؛نوار بهداشتی دیگه چرا؟با هیجان میونِ ابر و برگ و شبنم و خون رفتیم بالا. یک میلیارد بار گفتم؛خوبه امروز رو تو خونه نموندیم اینجا چقدر عالیه.شانس آوردم بچه ها از این همه تکرار بالا نیاوردن.تو راه برگشتن پایین تر از مسجدی،ماهی سالمون گرفتیم.ماهیِ زنده تو این حوضچه های پرورش ماهی.فروشنده برای اینکه راحت تر پوستِ سالمون رو بکنه و ماهیه کمتر تقلا بکنه با چوب -جلوی بچه چن تا ضربه زد تو سر سالمونه- گفتم:مثِ اینکه هنوز زندس.دُمش تکون می خوره.روم نشد تاکید کنم که بابا حداقل بذار طبیعی جون بکنه بعد پوستشو بکن.تو دلم گفتم ملت دنبالِ سوژن.ولش کن.گفت: نه.ضربه مغزی که بشه چیزی متوجه نمیشه.سکته کرده!!!به آذین گفتم:چطوره؟گفت:خوبه.جالبه.منظورش احتمالاً با چوب زدن تو سر ماهیه بود.بچه خیلی با احساس و دل رحمیه مثِ یه بچه یوز.حین پاک کردن سالمونه.ما هم از فضایِ دور تا دور محل پرورش ماهی و بینظیر بودنِ طبیعت خدا و هوا و اینکه عجب جایی زندگی می کنید و مزخرفات دیگه حرف زدیم.بعد پولشو دادیم و سالمونه رو گذاشتیم صندوق عقب و ماشینو روندیم سمت انزلی.آدم تو این مواقع متنفر میشه از خودش.به خدا راس میگم.لذت و گناه.  دو: فکرشو کنی وسطِ باشگاه نوجوانی...ادامه مطلب
ما را در سایت باشگاه نوجوانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exhaustmk بازدید : 155 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 12:56

یک: - بستن بار و بندیل و خوردن صبحانه تو جاده -همراه خانواده- از اون کاراییست که می تونه افسردگی رو زائل و حال آدم رو خوب کنه.رفتیم همدان و سنندج و لالیجین.ولی توصیه می کنم هیچوقت دنبال غارای عصر ژوراسیک و آثار یه میلیارد سال پیش نرید.چون هیچ چیزی مثل آثار تاریخی نمی تونه آدمو پکر کنه.یه سری کاسه کوزه و چیزای فوق العاده از زندگی آدمای باستانی رو چیده بودن تو کوچه های چن هزار سال پیش و موزه هگمتانه که اگه تو بحرشون می رفتی باعث میشد حالت گرفته بشه.نه اینکه با آثار تاریخی نشه حال کرد.نمی تونم منظورم رو برسونم.ولی اگه به اینکه آخرین بار تو اون کوزه ها چی ریخته بودن فکر می کردی و یا اینکه آخرین غذایی که تو اون بشقاب ها خورده بودن چی بوده و همینطور اگه به دلهره و عاطفه آدمای شهر مادها -روی اون تپه باستانی مشرف به همدان کنونی-فکر می کردی خیلی غمگین می شدی. ولی جدای از این حرفا سفر خانوادگی و رانندگی تو جاده و قدم زدن تو شهرهای غریب و دیدن لوازم شخصی آدمای چن هزار سال پیش یکی از لذت بخش ترین کاراییست که میشه تو این دنیا انجام داد و خرکیف شد.حقیقتا می ارزه آدم بکوبه بره پایتخت باستانی ایران و یه سنگ نوشته بخونه که: اهورامزدا آسمان و زمین و انسان و شادی را آفرید. دو: -آدم هیچوقت نمی تونه بفهمه چه مرگشه.ممکنه فکر کنی خُلقِت تنگه و حالت میزون نیس چون مثلن برای رویا و حفره های خالی باشگاه نوجوانی...ادامه مطلب
ما را در سایت باشگاه نوجوانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exhaustmk بازدید : 151 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 12:56

درست هشت صبح وقتی برای یک میلیاردمین بار سلام می کنی با تبسم و استفراغ،دوزاریت میفته که با هزار هزار کتابِ امید بخش و دو میلیون روانکاو درجه یک هم نمی تونی از پس زندگی و گَند و گُهش بر بیای و در رویی وجود نداره.زندگی با رنج و مصیبت های هر روزه اش و با خبرای انتحاریِ لجن،می تونه هر اعتقاد و امیدی رو تو آدم نفله کنه.همون لحظه که فکر می کنی با کار و چای و لمیدن مطلق،زندگی رو مدارِ خودشه؛دنیا با تکرار مصیبت و شر دخلتو میاره. دو: خیلی زمان خواهد برد تا متوجه احمقانه بودنِ عقاید و حساسیت هات بشی، وقتی اندازه یه خر ِ پیر زندگی کردی.وقتی سنت مثِ چی رفت بالا. فقط اونموقع است که حالیت میشه با یه کفتارِ میان سال مو نمی زنی و درک می کنی فاصله یه قدیس و یه جانی بالفطره می تونه باریکتر از مویی باشه. سه: برای دو دره کردن نکبت های زندگی و فراموشی مطلق.آدم دلش می خواد کلاً تو راه باشه.یعنی همه زندگیت تو ماشین باشه و تا زمان سَقَط شدن،پشت فرمون باشی و تا ته دنیا برونی.هر چند ساعت هم جایی نیمچه اتراقی کنی و چیزی بِلُمبونی.همین. اومدیم شهر هشجین 45 کیلومتری خلخال بغلِ آق داغ با بارون و مه و چای و یه میلیون بچه.رفتیم تو یه باغِ زردآلو بکر کنار قزل اوزن.پیشِ آدمای خوب، سه هزار تایی چای خوردم و 500 کیلویی خیار و زردآلو.برچسب‌ها: هیچ + نوشته شده در  دوشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۶ساعت 9:32&nbsp باشگاه نوجوانی...ادامه مطلب
ما را در سایت باشگاه نوجوانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exhaustmk بازدید : 157 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 12:56

صبح ها به محض بیدار شدن،چن لیواني آب می خورم.بعدش میام پتو را روی بچه ها مرتب می کنم.حتی اگه همه چیز سرجاش باشه باز این کار را تکرار می کنم.این تنها کار مثبتي است که اون موقع صبح -تو این دنیا- از دستم بر میاد.تو دلم ميگم:خب همين هم بد نيست.”عقده انجام كار خير را داشتن”.شايد روزي كاراي بزرگتري هم انجام دادم.به خصوص در حق كسان دیگری غير از بچه هایم.بعد مثِ آدمایی که ساعات آخر زندگیشونو دارن طی می کنن:به 15 ميليارد سال پيش و آغاز جهان، انقلاب اسلامی،گذرِ عمر‏ و آدما فكر مي كنم و براي كاستن از اضطراب بي دليلم،بفهمي نفهمي زير لب جملاتي دعاگونه رو زمزمه مي كنم.اگه بچه ها خواب نبودن شايد شروع مي كردم بُلن بُلن حرف زدن با خودم. ساعت دو صبح بود و خوابم نمي برد؛تلويزيون رو روشن كردم؛شبكه خبر‏‏‏‏‏‎،‏بي صدا. بمب گذاري تو كشورهاي همسايه رو زيرنويس كرده بود.به بچه ها نگاه می کنم که کماکان و در آرامش خوابیده اند.مثِ وقتي تو مستندهاي راز بقاء دوره كردن و دريدن شكاري توسط دسته كفتارها رو تماشا مي كنيم و چايمان را مي خوريم و خيالمان تخت است كه در امن و امانيم.اينكه خبر آوارگي و متلاشي شدن اين همه كودك و زن و... ديگه اثرگذاريش رو بر ما از دست داده،غم انگيزه. خبر بعدي زير نويس مي شود؛درگذشت كارگردانِ بزرگ سينما.مثِ اعلامِ خبرِ به زير آب رفتنِ دماوند مي ماند.آدمِ بي خيالِ دنيا هم كه باشي از باشگاه نوجوانی...ادامه مطلب
ما را در سایت باشگاه نوجوانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exhaustmk بازدید : 156 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 12:56

شب ها یک کانتینر چای سبز دم می کنم و صد تا لیوان میرم بالا از بس جون دوستم. به همین خاطر صد باری باید از خواب پاشم.نصف شب ها وقتی بیدار میشم. توی آشپزخانه چرخی می زنم و بعد نگاهی به بچه ها که خوابند می اندازم با دلواپسی و اندوه. بعد میرم روی مبل میشینم.دیشب بیدار شده بودم و ذهنم رفت به زلزله و آوار و آدمای عزیز مانده زیر بتن.دلم سوخت برای همه چیز.همینطور به آدمای این چند روزه فکر کردم...زیبا کلام و دایی و بقیه.و به قاسم سلیمانی.نوجوان که بودیم چه گوارا بود و فیدل کاسترو و ....بچه ها با ویترای چهره اشان رو روی شیشه می کشیدند.غولی بودند برای خودشان.  او با استیل و کاریزمای بی بدیل قهرمان فرهمند ماست.اسطوره ای  که در نوجوانی عشقِ مانند او را در سینه داشتیم.من بزرگ شدم اسطوره ها را هم از یاد بردم و نتوانستم.نتوانستم شبیهه اشان بشم شدم کاریکاتوری از آنها،خنده دار و بی افتخار.حالا بعد از هزار سال باز اسطوره ها را دنبال می کنم هر چن نه با شور نوجوانی و جوانی. قاسم سلیمانی با سر و روی سفید نسخه امروزین اساطیر و پهلوانان باستانیِ ایران زمین است.برمی گردم به رختخوابم و دراز می کشم توی تلگرام باز اخبار زلزله و داستان موگابه وسیل کمک های مردم ایران به مناطق زلزله زده را دنبال می کنم.احساساتی شده ام باز تا خوابم ببرد به او فکر کردم؛با احساس گناه و افتخار. + نوشته شده در  دوشنبه بی باشگاه نوجوانی...ادامه مطلب
ما را در سایت باشگاه نوجوانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exhaustmk بازدید : 138 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 12:56