مرگ از اون چیزاییست که حتی وقتی بهش فکر نمی کنی داری بهش فکر می کنی.امروز صبح احساسِ مزخرفی داشتم.بالاخره همگی خواهیم مرد و همین فکر درمانده ام کرد.گفتم بهتره امروز بچه ها رو تو بغل بگیرم و باهاشون حرف بزنم غیر از دری وری های پدرانه و این حرفا.روزی دلتنگ خواهند شد.بعد برای گریز از فکرِ دهشتناکِ مردن رفتم سراغ دوچرخه سواری.سی کیلومتری پا زدم. بدجور سرد بود و اولش مث سگ می لرزیدم و تقریبا افتاده بودم رو یه منولوگ بی خود ولی آخرش به دعا ختم شد.البته منظوری ندارم. بیشتر تکرار کلمه "ای خدا" بود تا دعا.خیلی احساس بیچارگی می کردم به نظرم رسید شاید اینجوری بهتر بتوان از خودم، بچه ها و جهان محافظت کرد.با ذکر 24 ساعته و تعطیل کردن هیپوتالاموس.
وقتی گرم شدم به خاطرات دور و دراز،آدمای خوب،آدمای بی خود،زندگی دلخواه.خانواد،جنگ و آدمایی که روزانه بر اثر بیماری و کثافتِ جنگ میرن دیار باقی فکر کردم.وجدان انسانی و این حرفا.بلند بلند چار تا متلک و فحش ملایم به خودم دادم.چون دیدم علیرغم حرف و ذهن و شعار هر آدمی وقتی دچار شرایطش بشه هر گهی ممکنه بخوره.و بهتر دیدم تو زمینه انسانیت و از این حرفا غلط زیادی نکنم و گارد انسانی و دلسوزی و بشردوستی تخمی نگیرم.اینجوری و بی ادعا بودن وجدان آدم را آرام تر میکنه.چون ما آدما عموما همه سر و ته یک کرباسیم. وقتی 99درصد دی ان ای انسان و بوزینه مشترک باشد د باشگاه نوجوانی...
ادامه مطلبما را در سایت باشگاه نوجوانی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : exhaustmk بازدید : 172 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 12:56